ای در تو عیانها ونهانها همه هیچ
پندار یقینها و گمانها همه هیچ
میداد نسيم سحری بوی تنت را
از باد شنيدم خبر آمدنت را
مجنون تو کوه را ز صحرا نشناخت
دیوانۀ عشق تو سر از پا نشناخت
ای آنکه دوای دردمندان دانی
راز دل زار مستمندان دانی
ای سرّ تو در سینۀ هر محرم راز
پیوسته درِ رحمت تو بر همه باز
بازآ بازآ هر آنچه هستی بازآ
گر کافر و گبر و بتپرستی بازآ