در بند اسارت تو میآید آب
دارد به عمارت تو میآید آب
ای در تو عیانها ونهانها همه هیچ
پندار یقینها و گمانها همه هیچ
بر عهد بزرگ خود وفا کرد عمو
نامرد تمام کوفیان، مرد عمو
من غم و مهر حسین با شیر از مادر گرفتم
روز اول کآمدم دستور تا آخر گرفتم
مجنون تو کوه را ز صحرا نشناخت
دیوانۀ عشق تو سر از پا نشناخت
ای آنکه دوای دردمندان دانی
راز دل زار مستمندان دانی
ای سرّ تو در سینۀ هر محرم راز
پیوسته درِ رحمت تو بر همه باز
بازآ بازآ هر آنچه هستی بازآ
گر کافر و گبر و بتپرستی بازآ