سجادۀ سبز من چمنزاران است
اشکم به زلالی همین باران است
بهار و باغ و باران با تو هستند
شکوه و شوق و ایمان با تو هستند
آورده است بوی تو را کاروان به شام
پیچیده عطر واعطشای تو در مشام
دلش میخواست تا قرآن بخواند
دلش میخواست تا دنیا بداند
«دیروز» در تصرّف تشویش مانده بود
قومی که در محاصرۀ خویش مانده بود