پس از چندین و چندین سال آمد پیکرش تازه
نگاهش از طراوت خیستر، بال و پرش تازه
به رگبارِ ستم بستند، در باغِ حرم «دین» را
به خون خویش آغشتند چندین مرغ آمین را
بد نیست که از سکوت تنپوش کنی
غوغای زمانه را فراموش کنی
هرکس بمیرد پیشتر از مرگ
دیگر خیالش از دمِ جانکندنش تخت است
یاد تو گرفته قلبها را در بر
ماییم و درود بر تو ای پیغمبر
مردم که شهامت تو را میدیدند
خورشید رشادت تو را میدیدند
بین غم آسمان و حسرت صحرا
ماه دمیدهست و رود غرق تماشا
اگر به شوق تو این اشتیاق شکل گرفت
چه شد، چگونه، چرا این فراق شکل گرفت؟!...
دریاب از این همه پراکندگیام
عمریست که شرمندۀ این بندگیام
ای چشمههای نور تو روشنگر دلم
ای دست آسمانی تو بر سر دلم