چه سالها در انتظار ذوالفقار حیدری
تویی که در احاطۀ یهودیان خیبری
«صبح نزدیک است» پیغامی چنین آورده بود
قاصدی که آسمان را بر زمین آورده بود
در های و هوی باد و در آرامش باران
ریشه دواندم از گذشته تا همین الان
راه گم کردی که از دیر نصاری سر در آوردی
یا به دنبال مسلمانی در این اطراف میگردی
بر شاهراه آسمان پا میگذارم
این کفشها دیگر نمیآید به کارم
هر آب که جاری اَست چون خون سرخ است
هر شاخه که سبز بود، اکنون سرخ است