جان داد که در امان ببیند ما را
خالی کند از یزیدیان دنیا را
حرمت خاک بهشت است، تماشا دارد
جلوۀ روشنی از عالم بالا دارد
«صبح نزدیک است» پیغامی چنین آورده بود
قاصدی که آسمان را بر زمین آورده بود
در حجم قنوتها دعا تعطیل است
یاد از تو - غریب آشنا! - تعطیل است
در های و هوی باد و در آرامش باران
ریشه دواندم از گذشته تا همین الان
بر آستان درِ او، کسی که راهش هست
قبول و منزلت آفتاب و ماهش هست
سرم خزینۀ خوف است و دل سفینۀ بیم
ز کردۀ خود و اندیشۀ عذاب الیم
راه گم کردم، چه باشد گر بهراه آری مرا؟
رحمتی بر من کنی و در پناه آری مرا؟
میرود از آن سَرِ دنیا خبر میآورد
شعر در وصف تو باشد بال در میآورد
اینک زمان، زمان غزلخوانی من است
بیتیست این دو خط که به پیشانی من است
هر آب که جاری اَست چون خون سرخ است
هر شاخه که سبز بود، اکنون سرخ است