تماشا کن تکان شانهها را
حکایت کن غم پروانهها را
سخن چون از سر درد است باری دردسر دارد
خوشا مردی کزینسان دردسرها زیر سر دارد
قدم قدم همهجا آمدم به دنبالت
نبودهام نفسی بیخبر از احوالت
به ایستادن، آن دم که سنگ میبارند
به کوه بودن، آن لحظهها که دشوارند
تو از فریادها، شمشیرهای صبح پیکاری
که در شبهای دِهشَت تا سحر با ماه بیداری
تو سرزمین مقدس تو باصفا بودی
تو جلوهگاه مقامات انبیا بودی
میزبان تو میشود ملکوت؟
یا ملائک در آستان تواند؟
از چشمهای تارمان اشک است جاری
ای آسمان حق داری اینگونه بباری
سواری بر زمین افتاد و اسبی در غبار آمد
بیا ای دل که وقت گریۀ بیاختیار آمد
در تیررس است، گرچه از ما دور است
این مشت فقط منتظر دستور است
مرا مبین که چنین آب رفته لبخندم
هنوز غرقهٔ امواج سرد اروندم
غمگین مباش ای همنفس که همدمی نیست
عشق علی در سینهات جرم کمی نیست