سخن چون از سر درد است باری دردسر دارد
خوشا مردی کزینسان دردسرها زیر سر دارد
به ایستادن، آن دم که سنگ میبارند
به کوه بودن، آن لحظهها که دشوارند
تو از فریادها، شمشیرهای صبح پیکاری
که در شبهای دِهشَت تا سحر با ماه بیداری
سواری بر زمین افتاد و اسبی در غبار آمد
بیا ای دل که وقت گریۀ بیاختیار آمد
بایست، کوه صلابت میان دورانها!
نترس، سرو رشید از خروش طوفانها!
خبر رسید که در بند، جاودان شدهای
ز هر کرانه گذشتی و بیکران شدهای
الا ای چشمۀ نور خدا در خاکِ ظلمانی
زمین با نور اخلاق تو میگردد چراغانی
در این سیلی پیامی آشکار است
که ما را باز با این قوم کار است
خدایا، تمام مرا میبرند
کجا میبرندم، کجا میبرند؟
خوشا سری که سرِ دار آبرومند است
به پای مرگ چنین سجدهای خوشایند است
مرا مبین که چنین آب رفته لبخندم
هنوز غرقهٔ امواج سرد اروندم
آه ای بغض فروخورده كمی فریاد باش
حبس را بشكن، رها شو، پر بكش، آزاد باش