روزی که عطش به جان گلها افتاد
از جوش و خروش خویش، دریا افتاد
تو با آن خستهحالی برنگشتی
دگر از آن حوالی برنگشتی
دریا بدون ماه تلاطم نمیکند
تا نور توست، راه کسی گم نمیکند
مادر موسی، چو موسی را به نیل
در فکند، از گفتۀ ربَّ جلیل
گه احرام، روز عید قربان
سخن میگفت با خود کعبه، زینسان
هرکه با پاکدلان، صبح و مسایی دارد
دلش از پرتو اسرار، صفایی دارد
ابر تیره روی ماه آسمانم را گرفت
کربلا از من عموی مهربانم را گرفت
پیرمردی، مفلس و برگشتهبخت
روزگاری داشت ناهموار و سخت
بوی ظهور میرسد از کوچههای ما
نزدیکتر شده به اجابت دعای ما
ای که عمریست راه پیمایی
به سوی دیده هم ز دل راهیست