چه رنجها که به پیشانی تو دیده نشد
که غم برای کسی جز تو آفریده نشد
رخصت بده از داغ شقایق بنویسم
از بغض گلوگیر دقایق بنویسم
بیا باران شو و جاری شو و بردار سدها را
به پیکارِ «نخواهد شد» بیاور «میشود»ها را
و آتش چنان سوخت بال و پرت را
که حتی ندیدیم خاکسترت را
نمی ز دیده نمیجوشد اگرچه باز دلم تنگ است
گناه دیدۀ مسکین نیست، کُمیت عاطفهها لنگ است
مادر موسی، چو موسی را به نیل
در فکند، از گفتۀ ربَّ جلیل
گه احرام، روز عید قربان
سخن میگفت با خود کعبه، زینسان
هرکه با پاکدلان، صبح و مسایی دارد
دلش از پرتو اسرار، صفایی دارد
پیرمردی، مفلس و برگشتهبخت
روزگاری داشت ناهموار و سخت
سرت بر نیزه خواهد رفت در اوج پریشانی
عروجت را گواهی میدهد این سِیْر عرفانی
ای که عمریست راه پیمایی
به سوی دیده هم ز دل راهیست