سکه شدن و دو رو شدن آسان است
آلودۀ رنگ و بو شدن آسان است
گر مرد رهی، میان خون باید رفت
از پای فتاده، سرنگون باید رفت
و کاش مرد غزلخوان شهر برگردد
به زیر بارش باران شهر برگردد
فتنه اینبار هم از شام به راه افتادهست
کفر در هیئت اسلام به راه افتادهست
ای ز پیدایی خود بس ناپدید
جملۀ عالم تو و کس ناپدید
به نام آن که جان را نور دین داد
خرد را در خدادانی یقین داد...
به نام آن که ملکش بیزوال است
به وصفش عقلِ صاحب نطق، لال است
این چندمین نامهست بابا مینویسم؟
هر چند یادت نیست امّا مینویسم
رفتی سبد سبد گل پرپر بیاوری
مرهم برای زخم كبوتر بیاوری
دل زنده شود کز تو حیاتی طلبد
جان باز رهد کز تو نجاتی طلبد