فراتر است، از ادراک ما حقیقت ذاتش
کسی که آینۀ ذات کبریاست صفاتش
گر مرد رهی، میان خون باید رفت
از پای فتاده، سرنگون باید رفت
«اَلا یا اَیها السّاقی اَدِر کأسا و ناوِلها»
که درد عشق را هرگز نمیفهمند عاقلها
ای ز پیدایی خود بس ناپدید
جملۀ عالم تو و کس ناپدید
به نام آن که جان را نور دین داد
خرد را در خدادانی یقین داد...
به نام آن که ملکش بیزوال است
به وصفش عقلِ صاحب نطق، لال است
وقتی كه شكستهدل دعا میكردی
سجادۀ سبز شكر، وا میكردی
دل زنده شود کز تو حیاتی طلبد
جان باز رهد کز تو نجاتی طلبد