گر مرد رهی، میان خون باید رفت
از پای فتاده، سرنگون باید رفت
رخصت بده از داغ شقایق بنویسم
از بغض گلوگیر دقایق بنویسم
و کاش مرد غزلخوان شهر برگردد
به زیر بارش باران شهر برگردد
ای ز پیدایی خود بس ناپدید
جملۀ عالم تو و کس ناپدید
به نام آن که جان را نور دین داد
خرد را در خدادانی یقین داد...
به نام آن که ملکش بیزوال است
به وصفش عقلِ صاحب نطق، لال است
ای تا به قیامت علم فتح تو قائم
سلطان دو عالم، علی موسی کاظم
این چندمین نامهست بابا مینویسم؟
هر چند یادت نیست امّا مینویسم
سرت بر نیزه خواهد رفت در اوج پریشانی
عروجت را گواهی میدهد این سِیْر عرفانی
دل زنده شود کز تو حیاتی طلبد
جان باز رهد کز تو نجاتی طلبد