نشسته است به خون چادر سیاه و سپیدت
رسیده اول پاییز، صبح روشن عيدت
قدم قدم همهجا آمدم به دنبالت
نبودهام نفسی بیخبر از احوالت
تو سرزمین مقدس تو باصفا بودی
تو جلوهگاه مقامات انبیا بودی
میزبان تو میشود ملکوت؟
یا ملائک در آستان تواند؟
از چشمهای تارمان اشک است جاری
ای آسمان حق داری اینگونه بباری
پشت مرزهای آسمان خبر رسید
جبرئیل محضر پیامبر رسید
تنت از تاول جانسوز شهادت پر بود
سینهات از عطش سرخ زیارت پر بود
چه میبینند در چشم تو چشمانم نمیدانم
شرار آن چشمها کی ریخت در جانم، نمیدانم
غمگین مباش ای همنفس که همدمی نیست
عشق علی در سینهات جرم کمی نیست