بایست، کوه صلابت میان دورانها!
نترس، سرو رشید از خروش طوفانها!
سبکبالان خرامیدند و رفتند
مرا بیچاره نامیدند و رفتند
بیسایه مرا آن نور، با خویش کجا میبرد
بیپرسش و بیپاسخ، میرفت و مرا میبرد
در این سیلی پیامی آشکار است
که ما را باز با این قوم کار است
خوشا سری که سرِ دار آبرومند است
به پای مرگ چنین سجدهای خوشایند است
نتوان گفت که این قافله وا میماند
خسته و خُفته از این خیل جدا میماند
آه ای بغض فروخورده كمی فریاد باش
حبس را بشكن، رها شو، پر بكش، آزاد باش