بایست، کوه صلابت میان دورانها!
نترس، سرو رشید از خروش طوفانها!
هزار حنجره فریاد در گلویش بود
نگاه مضطرب آسمان به سویش بود
در محضر عشق امتحان میدادی
گویی که به خاک، آسمان میدادی
شبی ابری شدم سجاده را با بغض وا کردم
به باران زلال چشمهایم اقتدا کردم
سرت کو؟ سرت کو؟ که سامان بگیرم
سرت کو؟ سرت کو؟ به دامان بگیرم
در این سیلی پیامی آشکار است
که ما را باز با این قوم کار است
خوشا سری که سرِ دار آبرومند است
به پای مرگ چنین سجدهای خوشایند است
آه ای بغض فروخورده كمی فریاد باش
حبس را بشكن، رها شو، پر بكش، آزاد باش