بایست، کوه صلابت میان دورانها!
نترس، سرو رشید از خروش طوفانها!
او غربت آفتاب را حس میکرد
در حادثه، التهاب را حس میکرد
مهمان ضیافت خطر هیچ نداشت
آنگاه که میرفت سفر هیچ نداشت
خونین پَر و بالیم؛ خدایا! بپذیر
هرچند شکستهایم، ما را بپذیر
آسمان بیشک پر از تکبیرة الاحرام اوست
غم همیشه تشنۀ دریای ناآرام اوست
نام تو عطر یاس به قلب بهار ریخت
از شانههای آینه گرد و غبار ریخت
سرت کو؟ سرت کو؟ که سامان بگیرم
سرت کو؟ سرت کو؟ به دامان بگیرم
در این سیلی پیامی آشکار است
که ما را باز با این قوم کار است
آیینه و آب، حاصل یاد شماست
آمیزۀ درد و داغ، همزاد شماست
خوشا سری که سرِ دار آبرومند است
به پای مرگ چنین سجدهای خوشایند است
بوی ظهور میرسد از کوچههای ما
نزدیکتر شده به اجابت دعای ما
آه ای بغض فروخورده كمی فریاد باش
حبس را بشكن، رها شو، پر بكش، آزاد باش