نشسته است به خون چادر سیاه و سپیدت
رسیده اول پاییز، صبح روشن عيدت
باز جنگی نابرابر در برابر داشتند
دست امّا از سر چادر مگر برداشتند؟
بایست، کوه صلابت میان دورانها!
نترس، سرو رشید از خروش طوفانها!
پشت مرزهای آسمان خبر رسید
جبرئیل محضر پیامبر رسید
هر زمانی که شهیدی به وطن میآید
گل پرپر شده در خاطر من میآید
به سوگ نخلهای بیسرت گیسو پریشانم
شبیه خانههای خستهات در خویش ویرانم
تشنهست شبیه ماهی بیدریا
یا آهوی پابسته میان صحرا
شاید که برای تعزیت میآید
تشییع تو را به تسلیت میآید
در این سیلی پیامی آشکار است
که ما را باز با این قوم کار است
خوشا سری که سرِ دار آبرومند است
به پای مرگ چنین سجدهای خوشایند است
دست مرا گرفت شبیه برادری
گفتم سلام، گفت سلام معطری
چه میبینند در چشم تو چشمانم نمیدانم
شرار آن چشمها کی ریخت در جانم، نمیدانم
آه ای بغض فروخورده كمی فریاد باش
حبس را بشكن، رها شو، پر بكش، آزاد باش