گم کرده چنان شبزدگان فردا را
خفتیم دو روزه فرصتِ دنیا را
گریه کن لؤلؤ و مرجان، که هوا دم کرده
چاهِ کوفه عطشِ چشمۀ زمزم کرده
بوی خداست میوزد از جانبِ یمن
از یُمنِ عشق رایحهاش میرسد به من
غمی ویرانتر از بغض گلو افتاده در جانش
بزرگی که زبانزد بود دراین شهر ايمانش
يك بار ديگر بازى دار و سر ما
تابيده خون بر آفتاب از پيكر ما