هميشه بازی دنيا همين نمیماند
بساط غصب در آن سرزمين نمیماند
از لحظۀ پابوس، بهتر، هيچ حالی نيست
شيرينیِ اين لحظهها در هر وصالی نيست
بر دامن او، گردِ مدارا ننشست
سقّا، نفسی ز کار خود وا ننشست
يك بار ديگر بازى دار و سر ما
تابيده خون بر آفتاب از پيكر ما