هميشه بازی دنيا همين نمیماند
بساط غصب در آن سرزمين نمیماند
از لحظۀ پابوس، بهتر، هيچ حالی نيست
شيرينیِ اين لحظهها در هر وصالی نيست
در آتشی از آب و عطش سوخت تنت را
در دشت رها کرد تن بیکفنت را
بر دامن او، گردِ مدارا ننشست
سقّا، نفسی ز کار خود وا ننشست
يك بار ديگر بازى دار و سر ما
تابيده خون بر آفتاب از پيكر ما