به رگبارِ ستم بستند، در باغِ حرم «دین» را
به خون خویش آغشتند چندین مرغ آمین را
یاد تو گرفته قلبها را در بر
ماییم و درود بر تو ای پیغمبر
بین غم آسمان و حسرت صحرا
ماه دمیدهست و رود غرق تماشا
در بند اسارت تو میآید آب
دارد به عمارت تو میآید آب
در آتشی از آب و عطش سوخت تنت را
در دشت رها کرد تن بیکفنت را
ای چشمههای نور تو روشنگر دلم
ای دست آسمانی تو بر سر دلم