از کشتهاش هم بترسید، این مرد پایان ندارد
مُلکی که او دارد امروز، حتی سلیمان ندارد
شبی ابری شدم سجاده را با بغض وا کردم
به باران زلال چشمهایم اقتدا کردم
الا رفتنت آیۀ ماندن ما
که پیچیده عطر تو در گلشن ما
بوی ظهور میرسد از کوچههای ما
نزدیکتر شده به اجابت دعای ما