قسمت این بود که با عشق تو پرواز کنم
و خدا خواست که بیدست و سر، آغاز کنم
قصد کجا کرده یل بوتراب؟
خُود و سپر بسته چرا آفتاب؟
تا آسمانت را کمی در بر بگیرد
یک شهر باید عشق را از سر بگیرد
کنج اتاقم از تب و تاب دعا پر است
دستانم از «کذالک» از «ربنا» پر است
هجده بهار رفت زمین شرمسار توست
آری زمین که هستی او وامدار توست
پیغمبر درد بود و همدرد نداشت
از کوفه بهجز خاطرهای سرد نداشت
بوی ظهور میرسد از کوچههای ما
نزدیکتر شده به اجابت دعای ما