گر بر سر نفس خود امیری، مردی
ور بر دگری نکته نگیری، مردی
فرو میخورد بغض در گلو را
عقب میزد پَرِ هر چه پتو را
اذانی تازه کرده در سرم حسّ ترنم را
ندای ربّنا را، اشک در حال تبسم را
وضو گرفتهام از بهت ماجرا بنویسم
قلم به خون زدهام تا كه از منا بنویسم