پشیمانم که راه چاره بر روی شما بستم
سراپا حیرتم! از خویش میپرسم چرا بستم؟
دلم امشب گدای سامرّاست
از تو غیر از تو را نخواهم خواست
تا حضور تو، دلِ خسته مسافر شده است
توشه برداشته از گریه و زائر شده است
و کاش مرد غزلخوان شهر برگردد
به زیر بارش باران شهر برگردد
فرو میخورد بغض در گلو را
عقب میزد پَرِ هر چه پتو را
این چندمین نامهست بابا مینویسم؟
هر چند یادت نیست امّا مینویسم
همپای خطر همسفر زینب بود
همراز نماز سحر زینب بود
وضو گرفتهام از بهت ماجرا بنویسم
قلم به خون زدهام تا كه از منا بنویسم