عارف وسط خطابۀ توحیدش
زاهد بعد از نماز پرتردیدش
نشسته است به خون چادر سیاه و سپیدت
رسیده اول پاییز، صبح روشن عيدت
نه از سر درد، سینه را چاک زدیم
نه با دل خود، سری به افلاک زدیم
پشت مرزهای آسمان خبر رسید
جبرئیل محضر پیامبر رسید
چه میبینند در چشم تو چشمانم نمیدانم
شرار آن چشمها کی ریخت در جانم، نمیدانم