نشسته است به خون چادر سیاه و سپیدت
رسیده اول پاییز، صبح روشن عيدت
پشت مرزهای آسمان خبر رسید
جبرئیل محضر پیامبر رسید
حسی درون توست که دلگیر و مبهم است
اینجا سکوت و ناله و فریاد درهم است
آه از دمی که در حرم عترت خلیل
برخاست از درای شتر بانگِ الرّحیل
دل میبرد از گنبد خضرا شالش
آذین شده کربلا به استقبالش
چه میبینند در چشم تو چشمانم نمیدانم
شرار آن چشمها کی ریخت در جانم، نمیدانم