همسنگر دردهای مردم بودی
چون سایه در آفتابشان گم بودی
و کاش مرد غزلخوان شهر برگردد
به زیر بارش باران شهر برگردد
خود را به خدا همیشه دلگرم کنیم
یعنی دلِ سنگ خویش را نرم کنیم
این چندمین نامهست بابا مینویسم؟
هر چند یادت نیست امّا مینویسم
فرمود که صادقانه در هر نَفَسی
باید به حساب کارهایت برسی
تشنهٔ عشقیم، آری، تشنه هم سر میدهیم
آبرویی قدر خون خود، به خنجر میدهیم
تا عقل چراغ راهِ هر انسان است
اندیشهوری نشانۀ ایمان است
آیینۀ عشق با تو دمساز شود
یعنی که دری به روی تو باز شود
چقدر مانده به دریا، به آستان حسین
پر از طراوت عشق است آسمان حسین
به میدان میبرم از شوق سربازی، سر خود را
تو هم آماده کن ای عشق! کمکم خنجر خود را
هر کس نتواند که به ما سر بزند
در غربت آسمان ما پر بزند