بگذار که در معرکه بیسر گردیم
با لشکر آفتاب برمیگردیم
بعد از تو روزها شده بیرنگ مرتضی
بیرنگ، بیقرار و بدآهنگ مرتضی
امروز دلتنگم، نمیدانم چرا! شاید...
این عمر با من راه میآید؟ نمیآید؟
ای چشم! از آن دیدۀ بیدار بخوان
ای اشک! از آن چشمِ گهربار بخوان
با دردهای تازهای سر در گریبانم
اما پر از عطر امید و بوی بارانم
جز ردّ قدمهای تو اینجا اثری نیست
این قلّه که جولانگه هر رهگذری نیست
تيغيم که در فراز، رعبانگيزيم
هنگام فرود، خون دشمن ريزيم
یک عمر شهید بود و، دل باخته بود
بر دشمن و نفس خویشتن تاخته بود
رفتند که این نام سرافراز بماند
بر مأذنهها نام علی باز بماند
هر غنچه به باغ سوگوار تو شدهست
هر لاله به دشت داغدار تو شدهست
حس میکنم هرشب حضورت را کنارم
وقتی به روی خاک تو سر میگذارم
کی میرود آن بهار خونین از یاد
سروی که برافراشته بیرق در باد
کی غیرت مردانۀ ما بگذارد
دشمن به حریم خانه پا بگذارد؟
گرفته درد ز چشمم دوباره خواب گران را
مرور میکنم امشب غم تمام جهان را
تن فرزند بهر مادر آمد
اگر او رفت با پا، با سر آمد
همواره نبرد حق و باطل برپاست
هر روز برای مسلمین عاشوراست
پیکار علیه ظالمان پیشهٔ ماست
جان در ره دوست دادن اندیشهٔ ماست
تا چند از این داغ لبالب باشیم
در آتشِ آه و حسرت و تب باشیم
در راه امام حق علمداری کن
ای پیرو مرتضی علی! کاری کن