داشت میرفت لب چشمه سواری با دست
دشت لبریز عطش بود، عطش... اما دست...
افتاده در این راه، سپرهای زیادی
یعنی ره عشق است و خطرهای زیادی
باز این چه شورش است، مگر محشر آمده
خورشید سر برهنه به صحرا در آمده
پیراهنت از بهار عطرآگینتر
داغت ز تمام داغها سنگینتر