سر میگذارد آسمان بر آستانت
غرقیم در دریای لطف بیکرانت
مه و خورشید تابیدهست در دست
و صد دریا زلالی هست در دست
غریبِ در وطن، میسوخت آن شب
درون خویشتن، میسوخت آن شب
چون غنچۀ گل، به خویش پیچید، علی
دامن ز سرای خاک، برچید علی
روز، روز نیزه و شمشیر بود
ظهر داغ خون و تیغ و تیر بود
آنکه در خطّۀ خون، جان به ره جانان داد
لبِ لعلش به جهانِ بشریّت جان داد
کسی مانند تو شبها به قبرستان نمیآید
بدون چتر، تنها، موقع باران نمیآید
این جاده که بیعبور باقی مانده
راهیست که سمت نور باقی مانده
یک دفتر خون، شهادتین آوردند
از خندق و خیبر و حنین آوردند
از هالۀ انتظار، خواهد آمد
بر خورشیدی سوار خواهد آمد
محبوبۀ ذات پاک سرمد زهراست
جان دو جهان و جان احمد زهراست
عصمت بخشیده نام او دختر را
زینت بخشیده شأن او همسر را
معنای شکوهِ در قیام است حبیب
پا منبری چند امام است حبیب
توبۀ من را شکسته اشتباه دیگری
از گناهی میروم سوی گناه دیگری
هرچند نفس نمانده تا برگردیم
با این دل منتظر، کجا برگردیم؟
از خیمه برون آمد و شد سوی سپاه
با قامت سرو و با رخی همچون ماه
تنها نه کسی تو را هماورد نبود
یک مردِ نبرد، یار و همدرد نبود
شعر از مه و مهرِ شبشکن باید گفت
از فاطمه و ابالحسن باید گفت