گفتند به من که از سفر میآیی
من منتظرم، بگو اگر میآیی
فکر کردی که نمانده دل و... دلسوزی نیست؟
یا در این قوم به جز دغدغهٔ روزی نیست؟
گوش کن گوش، صدای نفسی میآید
مَشک بر دوش، از آن دور، کسی میآید
کوچههامان پر از سیاهی بود
شهر را از عزا درآوردند
به نام خداوند بالا و پست
كه از هستیاَش هست شد، هر چه هست...
زخمی شکفته، حنجرهای شعلهور شدهست
داغ قدیمی من از آن تازهتر شدهست
دل غریب من از گردش زمانه گرفت
به یاد غربت زهرا شبی بهانه گرفت
حی علی الفلاح که گل کرده بعثتش
باید نماز بست نمازی به قامتش