گفتند به من که از سفر میآیی
من منتظرم، بگو اگر میآیی
ای لوای تو برافراشته بر قلّۀ نور
کرده نور رُخَت از پردۀ ابهام، عبور
کوچههامان پر از سیاهی بود
شهر را از عزا درآوردند
این جاده که بیعبور باقی مانده
راهیست که سمت نور باقی مانده
یک دفتر خون، شهادتین آوردند
از خندق و خیبر و حنین آوردند
از هالۀ انتظار، خواهد آمد
بر خورشیدی سوار خواهد آمد
هرچند نفس نمانده تا برگردیم
با این دل منتظر، کجا برگردیم؟
حی علی الفلاح که گل کرده بعثتش
باید نماز بست نمازی به قامتش