علی را ذاتِ ایزد میشناسد
اَحد را درکِ احمد میشناسد
گفتند به من که از سفر میآیی
من منتظرم، بگو اگر میآیی
پا گرفته در دلم، آتشی پنهان شده
بند بندم آتش و سینه آتشدان شده
کوچههامان پر از سیاهی بود
شهر را از عزا درآوردند
خدایا رحمتی در کار من کن
به لطف خود هدایت یار من کن
حی علی الفلاح که گل کرده بعثتش
باید نماز بست نمازی به قامتش