گفتند به من که از سفر میآیی
من منتظرم، بگو اگر میآیی
خونت سبب وحدت و آگاهی شد
این خون جریان ساخت، جهان راهی شد
کوچههامان پر از سیاهی بود
شهر را از عزا درآوردند
علی زره که بپوشد، همینکه راه بیفتد
عجیب نیست که دشمن به اشتباه بیفتد
ای بسته به دستِ تو دل پیر و جوانها
ای آنکه فرا رفتهای از شرح و بیانها
حی علی الفلاح که گل کرده بعثتش
باید نماز بست نمازی به قامتش