یک روز شبیه ابرها گریانم
یک روز چنان شکوفهها خندانم
گفتند به من که از سفر میآیی
من منتظرم، بگو اگر میآیی
وقت وداع فصل بهاران بگو حسین
در لحظههای بارش باران بگو حسین
شَمَمتُ ریحَکَ مِن مرقدِک، فَجَنَّ مشامی
به کاظمین رسیدم برای عرض سلامی
کوچههامان پر از سیاهی بود
شهر را از عزا درآوردند
ای بسته به دستِ تو دل پیر و جوانها
ای آنکه فرا رفتهای از شرح و بیانها
حی علی الفلاح که گل کرده بعثتش
باید نماز بست نمازی به قامتش