گفتند به من که از سفر میآیی
من منتظرم، بگو اگر میآیی
کوچههامان پر از سیاهی بود
شهر را از عزا درآوردند
با یک تبسم به قناریها زبان دادی
بالی برای پر زدن تا بیکران دادی
چشم دل باز کن که جان بینی
آنچه نادیدنیست آن بینی
حی علی الفلاح که گل کرده بعثتش
باید نماز بست نمازی به قامتش