مه و خورشید تابیدهست در دست
و صد دریا زلالی هست در دست
گفتند به من که از سفر میآیی
من منتظرم، بگو اگر میآیی
کوچههامان پر از سیاهی بود
شهر را از عزا درآوردند
کسی مانند تو شبها به قبرستان نمیآید
بدون چتر، تنها، موقع باران نمیآید
آسمان بیشک پر از تکبیرة الاحرام اوست
غم همیشه تشنۀ دریای ناآرام اوست
عصمت بخشیده نام او دختر را
زینت بخشیده شأن او همسر را
نام تو عطر یاس به قلب بهار ریخت
از شانههای آینه گرد و غبار ریخت
معنای شکوهِ در قیام است حبیب
پا منبری چند امام است حبیب
حی علی الفلاح که گل کرده بعثتش
باید نماز بست نمازی به قامتش