گفتند به من که از سفر میآیی
من منتظرم، بگو اگر میآیی
کوچههامان پر از سیاهی بود
شهر را از عزا درآوردند
با یک تبسم به قناریها زبان دادی
بالی برای پر زدن تا بیکران دادی
فرو میخورد بغض در گلو را
عقب میزد پَرِ هر چه پتو را
وضو گرفتهام از بهت ماجرا بنویسم
قلم به خون زدهام تا كه از منا بنویسم
حی علی الفلاح که گل کرده بعثتش
باید نماز بست نمازی به قامتش