باز جنگی نابرابر در برابر داشتند
دست امّا از سر چادر مگر برداشتند؟
گفتند به من که از سفر میآیی
من منتظرم، بگو اگر میآیی
دیشب میان پنجرهها صحبت تو بود
حرف از دل غریب من و غیبت تو بود
کوچههامان پر از سیاهی بود
شهر را از عزا درآوردند
به سوگ نخلهای بیسرت گیسو پریشانم
شبیه خانههای خستهات در خویش ویرانم
تشنهست شبیه ماهی بیدریا
یا آهوی پابسته میان صحرا
شاید که برای تعزیت میآید
تشییع تو را به تسلیت میآید
بگذار و بگذر این همه گفت و شنود را
کی میکنیم ریشهٔ آل سعود را؟
حی علی الفلاح که گل کرده بعثتش
باید نماز بست نمازی به قامتش