گفتند به من که از سفر میآیی
من منتظرم، بگو اگر میآیی
کوچههامان پر از سیاهی بود
شهر را از عزا درآوردند
ای بسته به دستِ تو دل پیر و جوانها
ای آنکه فرا رفتهای از شرح و بیانها
شبی که صبح شهادت در انتظار تو بود
جهان، مسخّر روح بزرگوار تو بود
حی علی الفلاح که گل کرده بعثتش
باید نماز بست نمازی به قامتش