دلا ز معرکه محنت و بلا مگریز
چو گردباد به هم پیچ و چون صبا مگریز
قصد کجا کرده یل بوتراب؟
خُود و سپر بسته چرا آفتاب؟
الهی به مستان میخانهات
به عقلآفرینان دیوانهات
ما خیل بندگانیم، ما را تو میشناسی
هر چند بیزبانیم، ما را تو میشناسی
به رغم سیلی امواج، صخرهوار بایست
در این مقابله چون کوه استوار بایست!
ز آه سینۀ سوزان ترانه میسازم
چو نی ز مایۀ جان این فسانه میسازم
پیغمبر درد بود و همدرد نداشت
از کوفه بهجز خاطرهای سرد نداشت