تا با حرم سبز تو خو میگیرم
در محضر چشمت آبرو میگیرم
روزی که عطش به جان گلها افتاد
از جوش و خروش خویش، دریا افتاد
تو با آن خستهحالی برنگشتی
دگر از آن حوالی برنگشتی
بر ساحلى غریب، تویى با برادرت
در شعلۀ نگاه تو پیدا، برادرت
قصد کجا کرده یل بوتراب؟
خُود و سپر بسته چرا آفتاب؟
دریا بدون ماه تلاطم نمیکند
تا نور توست، راه کسی گم نمیکند
آن سوی حصار را ببینیم ای کاش
آن باغ بهار را ببینیم ای کاش
پیغمبر درد بود و همدرد نداشت
از کوفه بهجز خاطرهای سرد نداشت