سرخیِ شمشیر و سرنیزه تماشایی نبود
شام غمهای تو را لبخند فردایی نبود
زینب اگر نبود حدیث وفا نبود
با رمز و راز عشق کسی آشنا نبود
بهار و باغ و باران با تو هستند
شکوه و شوق و ایمان با تو هستند
حق روز ازل کل نِعَم را به علی داد
بین حکما حُکمِ حَکَم را به علی داد
این جاده که بیعبور باقی مانده
راهیست که سمت نور باقی مانده
یک دفتر خون، شهادتین آوردند
از خندق و خیبر و حنین آوردند
از هالۀ انتظار، خواهد آمد
بر خورشیدی سوار خواهد آمد
در مأذنه گلبانگ اذان پیدا شد
آثار بهار بیخزان پیدا شد
دلش میخواست تا قرآن بخواند
دلش میخواست تا دنیا بداند
هرچند نفس نمانده تا برگردیم
با این دل منتظر، کجا برگردیم؟
غمی ویرانتر از بغض گلو افتاده در جانش
بزرگی که زبانزد بود دراین شهر ايمانش
معشوق علیاکبری میطلبد
گاهی بدن و گاه سری میطلبد