سرخیِ شمشیر و سرنیزه تماشایی نبود
شام غمهای تو را لبخند فردایی نبود
دریای عطش، لبان پر گوهر تو
گلزخم هزار خنجر و حنجر تو
غمی ویرانتر از بغض گلو افتاده در جانش
بزرگی که زبانزد بود دراین شهر ايمانش
تا لوح فلق، نقش به نام تو گرفت
خورشید، فروغ از پیام تو گرفت