هزار حنجره فریاد در گلویش بود
نگاه مضطرب آسمان به سویش بود
بر آستان درِ او، کسی که راهش هست
قبول و منزلت آفتاب و ماهش هست
سرم خزینۀ خوف است و دل سفینۀ بیم
ز کردۀ خود و اندیشۀ عذاب الیم
راه گم کردم، چه باشد گر بهراه آری مرا؟
رحمتی بر من کنی و در پناه آری مرا؟
دریای عطش، لبان پر گوهر تو
گلزخم هزار خنجر و حنجر تو
تشنهٔ عشقیم، آری، تشنه هم سر میدهیم
آبرویی قدر خون خود، به خنجر میدهیم
به میدان میبرم از شوق سربازی، سر خود را
تو هم آماده کن ای عشق! کمکم خنجر خود را
تا لوح فلق، نقش به نام تو گرفت
خورشید، فروغ از پیام تو گرفت