بهار و باغ و باران با تو هستند
شکوه و شوق و ایمان با تو هستند
صدای بال ملائک ز دور میآید
مسافری مگر از شهر نور میآید؟
کودکی سوخت در آتش به فغان، هیچ نگفت
مادری ساخت به اندوه نهان، هیچ نگفت
و کاش مرد غزلخوان شهر برگردد
به زیر بارش باران شهر برگردد
شکست باورت، ای کوه! پشت خنجر را
نشاند در تب شک، غیرت تو باور را
دلش میخواست تا قرآن بخواند
دلش میخواست تا دنیا بداند
ای بسته به دستِ تو دل پیر و جوانها
ای آنکه فرا رفتهای از شرح و بیانها
این چندمین نامهست بابا مینویسم؟
هر چند یادت نیست امّا مینویسم