هميشه بازی دنيا همين نمیماند
بساط غصب در آن سرزمين نمیماند
باز این چه شورش است که در خلق عالم است؟
باز این چه نوحه و چه عزا و چه ماتم است؟
از لحظۀ پابوس، بهتر، هيچ حالی نيست
شيرينیِ اين لحظهها در هر وصالی نيست
بهنام آنکه جان را فکرت آموخت
چراغ دل به نور جان برافروخت
ابر تیره روی ماه آسمانم را گرفت
کربلا از من عموی مهربانم را گرفت