سرخیِ شمشیر و سرنیزه تماشایی نبود
شام غمهای تو را لبخند فردایی نبود
چه رنجها که به پیشانی تو دیده نشد
که غم برای کسی جز تو آفریده نشد
غمی ویرانتر از بغض گلو افتاده در جانش
بزرگی که زبانزد بود دراین شهر ايمانش
ما دامن خار و خس نخواهیم گرفت
پاداش عمل ز کس نخواهیم گرفت